گندمـــ پرس : کنایه شهر سوخته با شهر خفته به قلم دکتر مهدی دهمرده تقدیم به حضور شما گرامیان.
در شبی از شبها،
شهر سوخته از خواب خوش بیدار شد،
سوی هامون رفت و با دیدار هامون از خودش بیزار شد.
گفت، شهر من آباد بود، هامون من از آب هم سیراب بود، زندگی در شهر من آرام بود،
ناگهان آتش گرفتم، سوختم، تنها شدم، آن زمان از بی کسی رسوا شدم.
حال، من پیدا شدم، در جهان مانند یک رویا شدم.
آن زمان دنیای من دنیای تنهایی نبود، آن زمان هامون من هامون بی آبی نبود،
آب بود و آسمان شهر من خاکی نبود.
وای بر من، شهر من آتش گرفت، حرمت و مردانگی از شهر رفت؟
آن همه یکرنگی و افتادگی از دست رفت
شهر خفته، بیدار شو!!
گر شب است و خواب هستی اندکی هوشیار شو.
امشب از خواب هزاران ساله من بیدار گشتم،
سوی هامون رفتم و با دیدنش من از خودم بیزار گشتم.
سوی خواجه رفتم و از خواجه پرسیدم: خواجه مهدی این زمین دریا نبود؟
خواجه مهدی در کنار کوه تو این دشت یک رویا نبود؟
خواجه از خواب خوشت بیدار شو!!!، سوی هامون رو برایش اندکی هم آب شو.!!!
در زمان من تمام دشت گندم زار بود،
کوه خواجه چون نمادی از صداقت در دل نیزار بود.
کاش رستم جای ما هرگز نبود، این تو و این من در این عالم نبود.
این زمان یک لحظه خواجه از خواب خوش بیدار شد، یک نگاهی کرد و بر هامون خود بیمار شد.
وای بر تو ای شهر خفته از چه رو خاموش و بی حرفی؟ چرا هستی؟
تو بی آبی، تو بی عاری، تو بی هامون و بی نانی، تو تنهایی، تو در دنیا فقط خاکی،
چرا در خواب و در رویای خود تنهای تنهایی؟ چرا بی حرف و در خوابی؟؟؟؟
که ناگه شهر خفته اندکی هوشیار گردید.
گفت تنهای تنها مانده ام، در میان اهل من ها مانده ام،
باد بر من می تازد و خاک جای آب بر هامون نشست،
آب رفت و جای او خار و خسی بر مسند شهرم نشست.
شهر بی کس بی کس است و خفتگی سهم من است.
خواب بر من بهترین درمان و مرهم بر تمام بی کسی های من است.
کاش من هم مثل تو در آتش تنهایی ام می سوختم!!!
پس بدان ای شهر سوخته، تنهای تنها مانده ام،
هامون دگر حرمت ندارد در جهان،
کوه را هم هرگز کسی باور ندارد در جهان.
این جا، هیچ کس فکر هیچ کس نیست،
خواجه هم دیگر به فکر دشت نیست.
حال برخیز و برو در جایگاه خود بخواب، خواب آشفته نبین!!! بر من بی کس تو هم خرده نگیر!!!
خواب بر شهر خفته بهترین درمان و مرهم بر تمام بی کسی های من است.
دکتر مهدی دهمرده