گندمـــ پرس : به شصت و اندی سال می خورد با لباسهایی فرسوده اما مرتب،پا به داخل مغازه که گذاشت کمی شرمسار و آشفته بود با رنگ و رویی که به زردی می گرایید.
گویا وحشت داشت از اینکه اعتبارش در پشت نقاب نداری پنهان شود.
جیبهایش را تکاند و یک اسکناس هزار تومانی بیرون آورد و به طرف فروشنده گرفت.
آقا !لطفا به اندازه ی هزار تومان بادام!
فروشنده نگاهی به پیرمرد انداخت و پول را گرفت. یک مشت بادام در پاکتی ریخت و روی ترازو گذاشت.
قیمت را زد؛کیلویی پنجاه هزار تومان، سنگین بود! چند دانه از روی بادام ها برداشت….چند دانه ی دیگر ….و چند دانه ی دیگر…..
پیرمرد به دانه های انگشت شمار مانده روی ترازو خیره شده بود و گفت :ببخشید آقا! نمی خواهد ،بعدازظهر برای خرید می آیم و با شتاب پولش را گرفت و چهره پنهان ساخت و رفت.
و من ماندم و افسوس….
من ماندم و آه…..برای انسان شریفی که شاید همشهری من بود و شاید همسایه ی شما
برای جیبهای خالی و پیشانی های خیس شده از عرق شرمی که نمی دانم در این روزهای واپسین سال و فرا رسیدن نوروز باستانی چگونه باید پاسخگوی همسر و فرزندان شان باشند ،در پشت ویترین های رنگین فروشگاهها.
کاش از اعیادمان و آداب و رسوممان بیش از این که می دانیم می آموختیم تا به آیین مهر و به کردار جوانمردی که پیشه و پیشینه ی نیاکان نیک اندیش مان است سهم همسایه مان را از شادی هایمان کنار بگذاریم.
آنچه امروز با آن مواجه شدم هزار پروانه ی سوال را در ذهنم به پرواز در آورد و هزار معضل و ناهنجاری اجتماعی را که وقتی موبه مو برگ و شاخه و تنه و ریشه اش را می کاوی به هیولای فقر می رسی.
به بیکاری جوانانم فکر کردم،به سرهایی که گرسنه بر بالین نهاده می شود،به اعتیاد که سیاه می کند آسمان آبی زندگی مبتلایانش را ،به شغل های کاذب،به دزدی،نا امنی و فجایع اجتماعی.
و نا خودآگاه این شعر سیمین بهبهانی چون سوهان بر ذهنم زمزمه گر شد که؛
کودک روانه از پی بود نق نق کنان که” من پسته”
” پول از کجا بیارم من؟” زن ناله کرد آهست
کودک دوید در دکان پایی فشرد و عری زد
گوشش گرفت دکاندار :”کو صاحبت زبان بسته!”
مادر کشید دستش را:”دیدی که آبرومان رفت؟”
کودک سری تکان می داد دانسته یا ندانسته
“یک سیر پسته صد تومان! نوشابه، بستنی….سرسام!”
اندیشه کرد زن با خود از رنج زندگی خسته:
“دیروز گردوی تازه دیده ست و چشم پوشیده ست
هر روز چشم پوشیهاش با روز پیش پیوسته”
کودک روانه از پی بود زن سوی او نگاه افکند
با دیده ای که خشمش را باران اشکها شسته
ناگاه جبیب کودک را پر دید- “وای!دزدیدی؟”
کودک چو پسته می خندید با یک دهان پر از پسته
و درد در جانم نشست …
چقدر جانکاه است حتی تصور اینکه رستم ایمان و اعتقاد مردمم را دیو فقر به زانو در اورد .
بهای این فاصله های دور بین دستان کودکم و پیشخوان مغازه ها چگونه پرداخت خواهد شد؟
و شکاف عمیق میان شکم گرسنه ی مردمانی آبرومند و صبور و سفره ی رنگین من و تو با چه چیز پر خواهد شد؟
به قلم :ساناز شهنوازی
دردناکه
درود بر شما خانم شهنوازی
چه زیبا درد را با احساس بیان کردید .این واقعیت تلخ رو من هم هر روز میبینم.