گندمــ پرس :بیا ای آشنا به قلم ساده و روان دکتر مهدی دهمرده تقدیم میگردد به حضور شما گرامیان.
بیا ای آشنا
دلم پرواز می خواهد، دلم فریاد می خواهد،
دلم دنیا نمی خواهد، سکوت محض این دنیا نمی خواهد.
دلم تنگ بهاری شد که این دنیا نمی آید، در آن دنیا می ماند.
دو چشمم هم برای دیدنش بیمار می ماند، دلم در انتظار یار می ماند،
ولی این عمر، به یک لحظه بدون یار می خوابد، تمام عمر من در انتظار یار می ماند، ولی آن یار نمی آید.
برای بنده عاصی مگر این یار می آید.
بدان ای یار این عمر کوتاهم بسان شمع می ماند،
ولی این عمر کوتاهم فدای آن سر و پایت و این چشم گنهکارم به زیر آن قدمهایت.
بیا ای یار، بیمارم، گنهکارم، بدون یار، من، از خودم بیزار بیزارم.
تو از بنده چه می خواهی، تو از عاصی چه می خواهی، تو گل هستی تو از یک خار بی ارزش چه می خواهی؟
بیا ای گل ز بویت زندگی را روشنی ده، ز رخسار وجودت عالمی را مرهمی ده.
نمی خواهم بدانم انتظارم هم عبث بود، وجودم مثل یک مرغی درون یک قفس بود.
تو دریایی، تو از یک قطره آبی چه می خواهی؟
تو خورشیدی تو از یک کرم شب تابی چه می خواهی؟
تو کوهی تو از یک ذره خاکی چه می خواهی؟
تو رودی تو از یک سنگ خارایی چه می خواهی؟
تو ماهی تو از یک شمع بی سویی چه می خواهی؟
تو بانگی تو از یک طبل تو خالی چه می خواهی؟
بیا ای آشنا، از من چه می خواهی؟
تو از این بنده عاصی چه می خواهی؟
تو گل هستی تو از یک خار بی ارزش چه می خواهی؟
دکتر مهدی دهمرده