صفحه اصلی > اخبار عمومی و سایر خبرها : داستان شمع وپروانه

داستان شمع وپروانه

گندم خبر :داستان زیبا وخواندنی شمع و پروانه به قلم دکتر مهدی دهمرده تقدیم حضور تان میشود.

                        داستان شمع و پروانه

کِرم کوچک در درون پیله بود،
پیله اش تاریک و تنگ و تار بود، پیله آنجا از تمام غصه ها آزاد بود، فکر او تنها فقط پرواز بود.
یک شبی او پیله اش را باز کرد، زندگی را آن شب او آغاز کرد.
حال، او پروانه ای زیبا شده، مثل آدم در جهان تنها شده، در میان غصه ها پنهان شده.
یک شب او نور قشنگی در میان دشت دید، رفت و شمع دشت را پُر اشک دید.
شمع می سوزد، خودش را آب کرد، از غم و غصه، تَنَش را آب کرد.
یک دَم، این پروانه دور شمع گشت،
گفت: از چه رو این تَن چنین پُر اشک گشت؟
شَمعِ دشت آهی کشید و باز سوخت، گفت: ای پروانه زیبای من، ای زیباتر از رویای من،
امشب اینجا در کنار من بشین، عشق را در آتش این تَن ببین.
من به عشق دیدن تو سوختم، چَشْم به راه دیدن تو دوختم.
حال این تَن، آب و آتش می شود، این بهار آخر بِدان غم می شود.
حال امشب تا سحر بیدار هستم، من به عشق دیدنت بیمار هستم.
من ز دیدار رُخ زیبای تو، در آتش خود سوختم،
شمع کم کم، آب شد، این تَنَش آتش گرفت و خاک شد.
دشت، بی شمع و گل و پروانه گشت، دشت، تاریک و تنها پُر زِ اشک و ناله گشت.
حال، دشت دیگر دشت نیست، شَمعِ عاشق در میان دشت نیست،
امشب این پروانه هم بعد از نبود شمع نیست،
داستان شمع و پروانه بدون درد نیست،
صبح، روی دشت، خاکستر و پروانه بود،
دیشب این دشتِ پُر از گل، مثل یک غمخانه بود.
عشق اصلی، آتشِ شمع و دل پروانه بود.

مقالات مرتبط