گندم پرس: عظیم جانآبادی جوان ۳۲ ساله سیستان و بلوچستانی ۹ ماه پیش کار عظیمی صورت داد و سرپرستی ۱۴ کودک بیسرپرست و بدسرپرست سیستان و بلوچستانی را بر عهده گرفت. {از دو ماه قبل ۶ کودک دیگر به این جمع اضافه شدند} و در ایام بعثت پیامبر اعظم (س) به همراه کودکانش زائر امام رضا شد، همین بهانهی مصاحبهی کوتاه ما با او بود.
درباره خود بگویید.
در محله ما مسجدی بود با نام مسجد امام حسن مجتبی علیهالسلام. از سه چهار سالگی همراه پدرم مسجد میرفتم و عادت کرده بودم به کارهای فرهنگی و… مکبری میکردم و حدود ۱۰ سال دعای ندبه را هر هفته میخواندم.
عشق و علاقه من به امام حسن علیهالسلام از همان اوایل کودکی شکل گرفت و در دوران نوجوانی به اوج خود رسید. در دوران نوجوانی من سرایدار مسجد بودم و در همان دوران میخواستند مسجد را بازسازی کنند.
در سال ۱۳۷۸ هیئتی به نام امام حسن مجتبی علیهالسلام تأسیس کردیم و کانون فرهنگی مسجد را نیز فعال کردیم.
سال ۱۳۸۳ وارد فعالیت در فضای مجازی شدم. زمانی که اینترنت هنوز دیالآپ بود و دیدم که امام حسن علیهالسلام در اینترنت هم غریب هستند. با اینکه هیچ چی بلد نبودم اما کمکم وبلاگ امام حسن مجتبی علیهالسلام را در میهن بلاگ راهاندازی کردم که تا امروز فعال است و به روز میشود.
سال ۱۳۸۳ یک عده از سازمان بهزیستی آمدند محلهی ما برای پیشگیری از آسیبهای اجتماعی و همان جرقهای در ذهن من زد. در قالب هیئت با سازمان بهزیستی همکاری کردیم و یک طرح آموزشی چهره به چهره با موضوع پیشگیری از اعتیاد را اجرا کردیم.
همانجا به ذهنم رسید که یک سازمان مردمنهاد یا NGO تشکیل بدهم. سال ۱۳۸۴ این سازمان مردمنهاد تأسیس شد و در بحث پیشگیری از اعتیاد و آسیبهای اجتماعی وارد کار شدیم. برای این سازمان مردم نهاد از سازمان بهزیستی و ثبت اسناد مجوز گرفتیم. «ستایشگران» نامی بود که برای سازمان خود در نظر گرفتیم.
چگونه وارد حوزه کار با کودکان شدید؟
بحث ما بر محور کارشناسی درمان بود علی الخصوص در مورد ایدز اما به مدور متوجه شدیم که این فعالیتها تقریباً هیچ فایدهای ندارد، چرا که تا زمانی که پیشگیری نشود درمان فایدهای ندارد و این باعث شد به فکر ورود به حوزه کودکان شوم.
در آن زمان تحقیقی انجام دادم و دیدم که مؤسسات خصوصی زاهدان در مورد کودکان وارد کار نشدهاند. تنها یک مؤسسه در زاهدان در مورد کودکان کار میکرد که آن هم از کرمان آمده بود و مثل مؤسسات دولتی اداره میشد.
هدف من هدف دینی و اهل بیتی بود و به نام امام حسن مجتبی علیهالسلام کار را شروع کردم. در همان دوران شروع کردم به خواندن رشتهی مددکاری در دانشگاه بهزیستی، چون مرتبط بود با کاری که میخواستم انجام دهم.
در مورد بچهها بگویید.
الآن حدود ۱۰ ماه است که این بچهها را تحویل گرفتهایم. مجوز سازمان بهزیستی را در سال گذشته گرفتیم و در مرحله اول ۱۵ نفر را گرفتیم و بعداً به دلیل نارضایتی صاحبخانه درگیر تغییر مکان بودیم تا اینکه مکان بهتری را پیدا کردیم و در مرحلهی دوم هم ۶ نفر دیگر به این جمع اضافه شدند. سن این بچهها از ۶ تا ۱۲ سال است که برخی بدسرپرست و برخی بیسرپرست هستند.
چه کارهای دیگری در مؤسسه انجام میدهید؟
فعالیت سازمان ستایشگران در مورد کودکان را امام حسن مجتبی علیهالسلام نامگذاری کردیم. البته این فقط یکی از کارهای سازمان است. کمک به زنان آسیب دیده و زنان سرپرست خانوار نیز از دیگر فعالیتهای ماست که در مورد آنها آموزشهای مختلف از جمله آموزشهای فنی و حرفهای رایگان را در نظر گرفتهایم تا این افراد توانمند شوند و بتوانند از راههای مختلف درآمد کسب کنند. با صحبتهایی که داشتیم توانستیم برای این افراد وامهایی را هم دست و پا کنیم.
در مورد محبت خود به امام حسن مجتبی علیهالسلام بیشتر توضیح دهید.
حضور در مسجد امام حسن مجتبی علیهالسلام و نقش پررنگ ائمه علیهمالسلام در زندگی من شروع این محبت بود. ولادت و شهادت امام حسن مجتبی در مسجد ما دو مراسم محوری و مهم شمرده میشد و برای این دو مراسم همیشه ذوق و شوق داشتیم. شبهای ولادت ایشان برعکس بودیم و گریه میکردیم و شبهای شهادت هم اصلاً وضعیت نابسامانی داشتیم. محبت امام حسن علیهالسلام از همان دوران در دل من جای خاصی پیدا کرده بود.
این محبت خیلی شدید است. وقتی کسی عاشق کسی میشود و دیگری به عشق او نگاه میکند، حسودی میکند. من هم همینطور شده بودم. موقع ولادت و شهادت امام حسن علیهالسلام که میدیدم تلویزیون از امام حسن مجتبی چیزی میگوید من خیلی حسودیام میشد. با خودم میگفتم ای کاش این ولادت زودتر تمام بشه که کسی راجع به امام حسن علیهالسلام چیزی نگه!
من آرزو داشتم در نوجوانی و از خدا میخواستم که خدایا یک ماشینی چیزی به من بده که بزنم به نام امام حسن مجتبی. یعنی یک کاری برای امام حسن علیهالسلام انجام بدم. یک آرزوی دیگرم این بود که قبل از کربلا برم بقیع که این آرزو محقق شد و رفتم بقیع و بعد از آن بقیع بسته شد و بعد از آن کربلا هم رفتم.
خلاصه اینکه همچنان ذهنم درگیر این مسئله بود که برای امام حسن چکار کنم و دیدم که خوب است که یک دارالایتام به نام امام حسن علیهالسلام تأسیس کنم. این خیلی ماندگار است. همین الآن که میبینم این بچهها ذوق و شوقی در دلشان است و برای امام حسن علیهالسلام صلواتی میفرستند و ذکر ایشان بر لبشان است بسیار برای من ارزش دارد.
ما در مؤسسه ماهی یکبار برای امام حسن علیهالسلام سفره داریم و همهی ایتام زاهدان آنجا جمع میشوند و همین که نام امام حسن به گوششان میخورد، همین برای من یک دنیاست.
در مورد منطقه خودتان توضیح دهید.
بابایان با اینکه یک منطقهی حاشیهای است و از لحاظ جامعهشناسی جرم و جنایت و حاشیهنشینی با هم ارتباط مستقیم دارند اما هم شیعیان و هم اهل تسنن در آن منطقه انسانهای مذهبی و دینداری هستند و لذا مسئله جرم و جنایت در آنجا به نسبت سایر شهرها کمتر است.
زندگی در منطقهی ما هنوز همان حالت سنتی را دارد و در یک خانه دو سه نسل زندگی میکنند و سبک زندگی به همان شکل قدیمی و سنتی است. هنوز در برخی از خانهها نان تنوری پخته میشود و گوسفند و دام هم دارند اما به لحاظ اعتقادی هم بسیار قوی هستند. مثلاً در محرم در مسجد ما ۴ تا ۵ هزار نفر برای عزاداری و سینهزنی جمع میشوند.
در مورد همسر و فرزندان خودتان بگویید.
من بعد از سربازی و در ۲۱ سالگی ازدواج کردم و الآن دو فرزند دارم. آرزو داشتم که فرزند داشته باشم و او را به حسن یا یکی از القاب ایشان بنامم. خداوند به ما یک پسر داد و اسم او را امیرحسن گذاشتیم. پس از آن خداوند به ما یک دختر داد و فکر کردیم که چه اسمی از دخترها به حسن نزدیکتر است…. اسم دخترم را هم حُسنا گذاشتیم.
فرزندان من به لحاظ علاقه به اهل بیت علیهمالسلام و علی الخصوص امام حسن علیهالسلام از من جلو افتادهاند و مخصوصاً پسرم که یک امام حسنی به تمام معنا شده است. پسرم روز تولد من یک شعری برای من فرستاد که نوشته بود: سنگ یادبود برام نذارین، حسنیام من، روی خاکم گل و گلاب نذارین، حسنیام من.
برخی به من میگویند که به آنها در این مورد فشار نیاور اما خداوند شاهد است که این علاقه را خودشان دارند و من هیچگونه فشاری به آنها نیاوردهام. اصلاً محبت و علاقه به این شکل خاص با زور و اجبار بوجود نمیآید.
واکنش همسر و فرزندانتان در ابتدای تحویل گرفتن این بچهها از بهزیستی چگونه بود و الآن چه نظری در مورد این بچهها دارند؟
خیلیها در ابتدا به من میگفتند که تو نمیتوانی این کار را انجام دهی. اما من با توکل به خدا و توسل به امام مجتبی علیهالسلام و با در نظر گرفتن اینکه پیشگیری بهتر از درمان است کار را شروع کردم. حداقلش این بود سر و کله زدن با بچهها راحتتر از کار کردن با معتادهای تزریقی و شیشهای و ایدزی بود. اطرافیان خیلی ته دل من را خالی میکردند که تو نمیتوانی این کار را انجام دهی. اما خانمم چنین برخوردی نداشتند.
من با اینکه خودم با سازمان بهزیستی مرتبط بودم اما هیچگاه نرفته بودم که وضعیت بچهها را ببینم. وقتی که این بچهها را تحویل گرفتم نیم ساعت فقط گریه میکردم چون میدیدم این بچهها یتیم هستند و والدین ندارند. خانمم و هر کس دیگهای که میآمد و این بچهها را میدید تحت تأثیر قرار میگرفت. الآن یکی از افرادی که خودش به عنوان یک خیّر برای من کار میکند و خیّرین را هم جذب میکند و در کارها به من خیلی کمک میکند خانمم هست.
امیرحسن هم خیلی خوشحال است، چون ۲۰ تا داداش دارد و حسنا هم میگوید خوش بحال من که من یکیام و ۲۱ داداش دارم. شاید آن اوائل امیرحسن و حسنا به خاطر اینکه این بچهها به من میگفتند بابا و مدام روی سر و کول من بودند حسودی میکردند اما الآن کاملاً با هم دوست شدهاند.
شاید برخی فکر کنند که وقتی این بچهها به شما میگویند بابا، این ظاهرسازی باشد و ته قلب این بچهها محبتی نباشد و شاید این بچهها مطابق همان روالی که در بهزیستی بوده به سرپرست خود بابا میگویند. در پاسخ چه میگویید؟
ببینید در بهزیستی اصطلاح بابا نداریم و بچهها به مسئولین بهزیستی عمو و خاله میگویند. چیزی که من در ابتدای کار به آن خیلی توجه داشتم این بود که این افراد آسیبدیدهی اجتماعی هستند. مطابق بحثهای روانشناسی کودک در طول دوران رشد خود دورههای مختلفی را پشت سر میگذارد اما این بچهها نه محبت پدر را دیده بودند و نه نوازش مادر را. محبت و کمبود آن عمدهی مشکل این بچهها بود. البته در این زمینه من به بهزیستی هم حق میدهم. آنها به دلیل حجم کاریای که دارند نمیتوانند به اندازهی لازم خلأ محبتی این افراد را پر کنند. اگر کودکان در این دوران محبت نبینند در آینده خیلی ضربه خواهند خورد.
یکی از قاعدههای مددکاری این است که نباید در آن نقشهای متفاوت را با هم قاطی کرد، اما من از هیچ کاری برای آنها دریغ ندارم و مثل پدر به آنها محبت میکنم.
یک روز از یکی از این بچهها که ابوالفضل نام دارد و به من انس شدیدی دارد پرسیدم: پسرم وقتی که بابات با شما بود به تو محبت میکرد؟ گفت: بابا اصلاً بابام هیچ وقت منو نبوسید!
یک بار هم از برنامهی شوک آمده بودند و با دو تا از این بچهها مصاحبه کردند. از امیرحسن (که قبلاً دانیال بود) پرسیدند که اگر پدر و مادرت برگردند حاضری با آنها زندگی کنی؟ گفت نه. بعد آن خبرنگار پرسید که در آینده میخواهی چکاره بشوی و امیرحسن جواب داد: من میخواهم مددکار بشوم. همین برای من یک دنیا ارزش دارد.
این بچهها یا بدسرپرست بودهاند و یا بدون سرپرست و لذا بسیار از این جهت آسیب دیدهاند. از طرفی چون محبتی ندیدهاند، بسیار به محبت من وابسته شدهاند.
آن طور که مشخص است یکی از دغدغههای شما تربیت دینی این بچهها است. در زاهدان آیا از حوزویان یا از مسئولین فرهنگی کسی برای همکاری با شما اعلام آمادگی کرده است و آیا شما از شخصی درخواستی داشتهاید؟
قبل از اینکه کار راه بیفتد من با دوستانی که داشتم تماس گرفتم و قضیه را برای آنها شرح دادم. به آنها گفتم که این بچهها یتیم هستند و شکم اینها را هر طور باشد خداوند سیر میکند. هدف من این بود که این بچهها در آینده به درد اسلام بخورند و آفت نشوند.
قرار بود که هر روز یکی برای نماز جماعت بیاید و یکی برای بحث عقاید بیاید و یکی هم برای احکام بیاید. خیلیها هم آمدند. شاید قریب ۲۰ نفر از روحانیون تا به حال آمدهاند اما به دلیل مشغلههایی که داشتهاند کار آنها استمرار نداشته است. غیر از دو نفر؛ آقایان خلیلی و شهرکی که خیلی به ما کمک کردهاند. ما تنها درخواستی که از این دوستان داشتیم کمک معنوی بود اما به دلیل فعالیتهای دیگری که این دوستان دارند همکاریشان با ما قطع شده است.
من اما دست از این هدف برنداشتم و با کمک برخی از بچههای مسجد، تا حد امکان و تا حدی که بلد بودهایم در تربیت دینی ایشان کوشیدهایم. حالا با استفاده از ابزار مختلف از جمله سیدیهای آموزسی. الآن نماز و بسیاری مسائل دیگر را بلدند اما در مورد عقاید من خیلی نمیتوانم کار کنم.
ببینید خیلی متفاوت است که یک متخصص دینی بخواهد به بچهها عقاید را یاد بدهد تا اینکه من بخواهم آموزش دهم. قدرت تشخیص و قدرت بیان دوستان متخصص بسیار مؤثر است.
اگر این امکان وجود داشته باشد که به گذشته برگردیم، آیا جایی از این جریان هست که بخواهید در مورد آن اظهار پشیمانی کنید؟ و اصلاً بگویید که کاش یک مسیر دیگری را برای زندگی انتخاب میکردم؟
تنها افسوسی که الآن میخورم این است که چرا زمانی که وارد بهزیستی و وارد کار در مورد معتادان و ایدزیها شدم این کار را شروع نکردم. چرا ۱۰ سال پیش این کار را نکردم. تنها حسرتی که خوردهام همین است. البته الآن هم دیر نشده است اما اگر ۱۰ سال پیش در این زمینه وارد شده بودم الآن تجربهی خیلی بیشتری داشتم و با افراد بیشتری ارتباط گرفته بودم.
البته من هم یک وسیلهام و همین الآن بسیاری از هزینهها توسط افرادی که با ما برخورد میکنند تأمین میشود. مثلاً همین امروز ظهر که رفته بودیم حرم یکی از خادمان ناهار این بچهها را متقبل شد.
آیا بار اولی است که این بچهها را به مشهد و زیارت امام رضا علیهالسلام آوردهاید؟
ما از دو ماه پیش برنامه داشتیم که میلاد امیرالمؤمنین علیهالسلام در مشهد باشیم. اما مشکل مالی مانع میشد تا اینکه تصمیم بر این شد که مبعث مشهد باشیم و امروز برای اولین بار بچهها را بردم زیارت.
میتوانید لحظهی اولی که این بچهها وارد حرم شدند را برای ما توصیف کنید؟
بچهها هر کدام یک تفکر خاصی نسبت به حرم داشتند. برخی فکر میکردند که حرم شبیه حرم امامزادهها هست. برخی هم اصلاً ذهنیتی از حرم نداشتند. یکی از بچهها شنیده بود که اربعین مردم پیاده کربلا میروند، بعد از من میپرسید: چرا ما پیاده نمیرویم؟! بالاخره هر کدام یک ذهنیتی داشتند و خیلی درباره حرم سؤال میپرسیدند.
اولین لحظهای که وارد حرم شدند بسیار خوشحال بودند و خیلی متعجب به اطراف نگاه میکردند. نمایشگاهی داخل حرم، ضلع غربی صحن جامع رضوی برقرار بود و یکی از دوستان هماهنگ کرده بود که به آنجا برویم. آنها نمیدانستند که ضریح امام رضا علیهالسلام کجاست و چه شکلی است و وقتی رفتیم داخل نمایشگاه فکر میکردند آنجا ضریح است!!
در نمایشگاه ۷ مرحله از زندگی امام رضا علیهالسلام به صورت ماکت ایجاد شده بود.جالب بود که هر مرحلهای که جلو میرفتیم این بچهها میرفتند و شروع میکردند به بوسیدن عکسها و ماکتها!! جالب اینکه یک قسمت مربوط میشد به مناظره امام با مسیحیان و یهودیان و بچهها حتی این مسیحیها و یهودیها را هم میبوسیدند (با خنده). هر چه میگفتم عزیزانم اینجا ضریح نیست و اینجا آن جایی که باید ببوسید نیست اما کار خود را میکردند.
در حرم سینهزنی بود. بدون اینکه من بگویم همگی رفتند و در سینهزنی شرکت کردند. ما در شهر خودمان هم روزهای سهشنبه برنامه داریم و سینهزنی هم میکنیم. وقتی این بچهها در هیئت شرکت میکنند، آنقدر بیریا هستند که هیئت را تحت تأثیر قرار میدهند و جو خاصی در هیئت بوجود میآید.
برخورد خادمان و مردم در حرم چگونه بود؟
آن خادمی که در نمایشگاه در حال توضیح بود واقعاً تعجب کرده بود. چند بار پرسید: بچهها اینجا رو فهمیدین؟ اما بچهها هیچچی نمیگفتند و محو فضا شده بودند و فقط به او نگاه میکردند.
مردم هم به جای اینکه به توضیحات او گوش کنند به بچهها نگاه میکردند و آنها را به هم نشان میدادند. مخصوصاً وقتی که بچهها میرفتند برای بوسیدن ماکتها.
مثل این است که فردی ۲۰ سال نابینا باشد و بعد بیناییاش برگردد. طوری به اطراف نگاه میکند که همه فکر می کنند او دیوانه است. بچه ها هم همینطور به در و دیوار حرم و نمایشگاه نگاه میکردند. آنها نمیدانستند که امام رضا و حرم اصلاً چیست. فقط یک چیزهایی شنیده بودند.
در مورد اسم بچهها توضیحاتی دادید. فامیل بچهها چیست؟
قرار است فامیل تمام بچهها حسنی شود. ما نامهای را تنظیم و به دادگاه ارسال کردیم و مراحل قانونی آن در حال طی شدن است. اسم بچهها، آنهایی که اسمهای غیر اهل بیتی داشتند را هم عوض کردهام. ارسلان شد امیرعلی، افشین شد امیررضا و یکی دیگه را هم محمدهادی اسم گذاشتم.
صحبت شما با خیرین چیست؟
من به برخی از خیرین حق میدهم. مؤسسات خصوصی زیاد شدهاند و این بحث پیش میآید که این پولها در جاهای دیگر خرج میشود! خیّری که به ما کمک میکند، نهایت نهایت ۱ میلیون کمک میکند. بیشتر خیّرین اقلام خوراکی میگیرند و میآورند.
متأسفانه برخی از خیّرین که میخواهند مبلغ قابل توجهی کمک کنند، میآیند در زندگی من تجسس میکنند که این آقا چی داشته و الآن چی داره و… فکر میکنند این پولها را این آقا میخواهد برای خودش بردارد و خرج کند!! الله اعلم. خدا بهتر میداند.
اینها به جای اینکه بیایند و کمک کنند شروع میکنند به یک سری تجسسهایی در زندگی من و کار ما را در یک سری موارد خراب هم کردهاند.
به این افراد میگویم که کمک به این بچهها معامله با خداست و من کسی نیستم. من فقط یک وسیلهام که خداوند برای این کار قرار داده است. من کارهای نیستم.
درآمد شما از کجاست و چگونه متقبل هزینهی این همه بچه هستید؟
من از سال ۱۳۸۴ که کارم را با سازمان بهزیستی شروع کردم، در کنار این کار چون پرسنل داریم طرحهایی را هم برای سازمان بهزیستی اجرا میکنیم و قسمتی از درآمد ما از این راه است. از طرفی به واسطهی سازمان بهزیستی با صندوق جهانی ایدز هم آشنا شدیم و برای آنجا هم در شهر زاهدان طرحهایی را اجرا می کنیم. بیشتر درآمد ما از اینجاست و البته خانمم هم کارمند است و قسمتی از هزینه هم از بهزیستی تأمین میشود. البته آنچه که از بهزیستی کمک میشود مثل غذا و کرایه رفت و آمد است و حقوقی به ما نمیدهند.
ما در وهلهی اول ۳۰ میلیون خرید داشتیم که الآن دارم قسطهای آن خریدها را می دهم. شما ببینید یک خانه با ۱۵ تا پسر چه لوازمی نیاز دارد. همچنین ما باید به پرسنلی که داریم هم حقوق بدهیم. من خیلی از جیبم خرج کردهام ولی حتی ۱ ریال از پول این بچهها را صرف هزینههای شخصیام نکردهام.
کرایهی مکانی که میدهیم هم زیاد است و همچنین بحث ایاب و ذهاب بچهها خیلی برای ما مسئله است.
من اگر میخواستم پولدار شوم میتوانستم از راههای دیگری پول در بیاورم. طرحهایی که برای معتادان اجرا میشود درآمد خوبی دارد. دوستان ما در بهزیستی هم به من میگفتند که آقای جانآبادی این کار اجر اخروی دارد اما اجر دنیوی ندارد ها….
من در پاسخ میگفتم: من دنبال این هستم که آن علاقهای که به امام حسن مجتبی علیهالسلام دارم را نشان دهم و با تربیت این بچهها به ایشان ثابت کنم که دوستشان دارم. همین که به من بگویند بابا بابا برای من کافی است. همین حقوق من است.
البته دغدغه آینده بچهها را دارم و اینکه بتوانم پولی را برای آیندهی اینها ذخیره کنم. خوب فردا بحث دانشگاه و… پیش میآید. البته میتوان مثلاً در ۱۲ سالگی این بچهها را به مؤسسات دیگر هم منتقل کرد اما طرز فکری که من این بچهها را با آن بزرگ میکنم ممکن است با طرز فکر دیگران متفاوت باشد و این بچهها در آینده باز دچار مشکل شوند. لذا سعی دارم تا زمانی که بزرگ میشوند و آمادگی ورود به جامعه و زندگی مستقل را دارند و آمادگی دانشگاه رفتن و ازدواج را پیدا میکنند پیش خودم نگهشان دارم.
برنامهای که در ذهن دارم این است که همین بچهها را در مرکز استخدام کنم و تجربهای که دارند را روی یتیمهای بعدی انشاالله پیاده کنند و این حرکت مستمر باشد. چون این بچهها درد را کشیدهاند و میدانند جریان از چه قرار است. خیلی فرق میکند که فردی بدون اینکه بداند یتیمی چیست و آن را درک نکرده باشد بیاید بخواهد مددکاری اجتماعی را در دانشگاه بخواند با این بچهها که خودشان دردکشیدهاند.
و سخن آخر….
ما خیلی نیاز به کمک داریم. الآن این بچهها از اول مهر باید مدرسه بروند و تقریباً ماهی ۴ میلیون هزینهی اینهاست. بحث رفتوآمد اینها که هر کدام در مقطعی باید درس بخوانند هم بسیار مشکل است.
کسانی که میخواهند با خدا معامله کنند و میتوانند کمکهایی داشته باشند بدانند که این بچهها واقعاً نیاز به کمک دارند؛ چه مادی و چه معنوی. همه چیز ما شفاف است و میتوانند با مراجعه به مرکز همه چیز را از نزدیک ببینند.
وقتی این بچهها با هم بازی میکنند و اتفاقی پیش میآید و یکی گریه میکند، خیلی ناراحت میشوم. به بچهها بارها گفتهام که ابداً جلوی من گریه نکنید که من طاقت دیدن اشک شما را ندارم. من اشک این بچههای یتیم را نمیتوانم ببینم چه رسد به اینکه بخواهم از آنها در جهت منافع شخصیام استفادهای کنم.
یکی از دوستانی که به مرکز ما زیاد سر میزند کارگر است. تا ساعت ۳ بعدازظهر میرود کارگری و بعد از آن میآید و با بچهها بازی میکند. دست او خالی است اما دلش بزرگ است. استعدادهای بالقوه را باید بالفعل کرد. اگر افراد متخصص با ما ارتباط داشته باشند و بتوانند استعدادهای این بچهها را شناسایی کنند میتوان در مورد آیندهی آنها برنامهریزی بهتری کرد. مردم خیلی میتوانند به ما کمک کنند، اگر بخواهند./اویس
آفرین احسنت،لطفا باورکنیداین کلمه مسخرس،ولى میگم.مسولین محترم،الان این بنده خدا واسى نون شبش مونده.این بچه ها،خوراک میخوان.لطفاکمک کنیدش،تاخدارو هم راضى باشه