صفحه اصلی > اخبار عمومی و ادب نامه : وصیت نامه رستم منتشر شد

وصیت نامه رستم منتشر شد

شهرگندمـــ : استاد وحید کیخا , نامی آشنا در عرصه شعر و هنر سیستان میباشد , پس از مثنوی پر رمز و راز شهر گندمـــ که توسط ایشان سروده شد , حال وصیت نامه رستم را با صدها پیام  تقدیم کرده اند به روح بلند شما سیستانیان ,

درخصوص این سروده و یا بهتر بگویم شاهکار هیچ نمیگوییم و شما را دعوت به خواندنش میکنیم

تقدیر و تشکر ویژه داریم از عزیز دل , استاد وحید کیخا که بحق  , عاشقانه درد دل های  دیار کهن سیستان را سروده اند .

وصیت نامه رستم :

منم روح فردوسی نامدار
که شد شعر من در ادب شهریار
من از طوس دارم به زابل پیام
دلاور نژادان ایران سلام
شبی رستم آمد به بالین من
که برخیز ای یار دیرین من
بیا نامه ای تازه در نظم کن
مرا اندر آن راهی رزم کن
که افسرده گشتم ز اخبار بد
که بگذشت بی آبرویی ز حد
گر امکان ندارد به ما زندگی
بگو چاره ی درد و شرمندگی
چرا سیستان گشته ویران سرا
چرا خانه ام خفته در غم ، چرا
چرا جغد فقرش به بام آمده
چرا صبح دولت به شام آمده
چرا اشک در چشم زابل نشست
چرا دست همت در انجا شکست
چرا خشک شد آب هیرمند رود
چرا گشته سوغات شان خاک و دود
چرا چشم بانوی زابل به راه
نشسته ست نمناک در فصل آه
چو زان ره برد قافله دیو و دد
به پیشانی ما چرا نام بد
سرایی که بد خانه ی مرد مرد
چرا کودکانش چنین روی زرد
چرا خاک من میشود شوره زار
چرا روید از سینه اش سیل خار
چرا طبع مردان ما پست شد
درختان باغم تهی دست شد
جرس یاور دزد ودزد است یار
که دزدی شده معنی کار و بار

چرا مردم شهر من خسته اند
سر نعش خود از چه بنشسته اند
که دارد ز تاریخ و دوران به یاد
که اینگونه آ تش به زابل فتاد
ز زابل سرای دلیران قوچ
به گوشم رسیده است چاووش کوچ
شنیدم مهاجر شده پهلوان
به آواره گی داده تن هر جوان
گدایی و مردان زابلسرای
چه حرف است این! وای بر ما و وای
بیاور به بر گرز وشمشیر من
بیاور ز گز خر من تیر من
که برزخ بشویم من از خون خشم
چو خشم آورم نیست لطفم به چشم
بینداز در آب شهنامه ام
بسوزان خدایا تن و جامه ام
که ما زنده بودیم از بهر نام
شهان جهان بوده ما را غلام
کنون برده ی فقر گشتیم و آب
کزین ماجرا شد جگرها کباب
نه در سفره نان و نه در خانه میش
خزیدند پیران به کنجی پریش
چو بیمار در حالت احتضار
کنون نعش زابل فتاده ست زار

مگر سیستان باغ و بستان نبود
مگر مزرع سبز ایران نبود
مگر خانه ها مان نبودند کاخ
مگر ملک زابل نبودی فراخ
مگر خاک ما پهلوانزاد نیست
زرستم در آنجا مگر یاد نیست
مگر شد فراموش یعقوب (کی)
که دشمن از او بود لرزان چو نی
که جز ما به دوران بود تاج بخش
به تاریخ جز ما چه کس داشت رخش
مگر ما نبودیم سلطان گنج
چه رازیست با ما و دریای رنج
به رای بزرگان مگر نیست کار
که گویند زابل نیاید بهار
بزرگان زابل چرا خفته اند
چرا چهره درخواب بنهفته اند
چرا نیست تدبیر در کا رشان
که اینسان کساد است بازارشان
اگر هست پس از چه رو در زوال
خورد پای آهوی ما را شغال
چرا نان تفتان شده بربری
چرا کفش سلطان به پای پری
اگر سنت و کیش زابل به جاست
چرا وصله ی چتر بازی به ماست
چه شد شال و دستار و حرف بزرگ
چرا گله را سگ خورد مثل گرگ
گمانم که این بیشه خالی شد ست
ز شیران سرایی خیالی شد ست
اصیلان نجیبانه بنشسته اند
خس وخار بر اسب وسر دسته اند
نه تقدیر بینم ز خدمت گذار
نه خشمیست بر خاین زشت کار
کسی کاو نداند بلندی و زیر
به کرسی نشیند به جای مدیر
گمانم در این شهر یک پیر نیست
که در کارشان رای و تدبیر نیست
نمی بینم اینجا توانمند راس
مگر سایه هایی ز اشباح یاس
همان لاشه خواران شیاد پست
که قلبم ز رفتار ایشان شکست
نمایند برخی قلم را فریب
گروهی لباس وگروهی صلیب
به ظاهر فریبی چو روبه پلید
که پیراهن صدق وپاکی درید
درو میکنند و دگر جا برند
به بستان بیگانه ماوا خرند
کنون مفسدان ؛ بند آبادی اند
رباینده رونق وشادی اند
خدا را بر این مردمان چاره ای
که زابل ز ایران بود پاره ای
که گفته ست افسار اشتر ببند
به پالان خر ای ثریای پند
چراغ ار دهی دست مردان کور
زتاریکی و ظلمت افتی به گور

PicsArt_14133849283941

 

اصیلان زابل ؛خطر را به هوش
وصایای رستم شما را به گوش
نمودم وصیت به ایرانیان
به گوهر نژادان خرد وکلان
که زابل نگینی ست در مشت تان
نگینی که شد زیب انگشت تان
مبا دا سپارید منزل به دزد
که تاریخ ما را نه این است مزد
مهین (فرّ) ایزد از آن شماست
گل دین وایمان نشان شماست

سرای ولایت همین زابل است
همانجا که تخت کیانش پل است
سرایی که سّب علی (ع) کس نکرد
از آن رو شده خانه ی مرد مرد

سرایی که دارد بسی قلعه ها
چو( کاخا ) وچون کندر و سکوه ها
بخواهم ز نسل کیان خواسته
که این خانه دارند آراسته
سلیمان و آدم در این خانه خفت
دعا ها بر این خلق گفتند و گفت
چو نان و نمک باشد اینجا نشان
بدی ها نزیبد بر این مردمان

شهیدان این خطه ما را گواه
که ما ریشه داریم در مهر و ماه
در این خانه بود اولین شور وشین
به خونخواهی خون مولا حسین(ع)
کشیدند شمشیر رو بر یزید
بشورید این شهر بر آن پلید

امام نهم نامه بر ما نوشت
به لوحی منور زنور بهشت

خدایا چه پیش آمد این خاک را
چه پیش آید این مردم پاک را
بود سیستانی از این خاک زاد
مطهر ترین مرتضی زین نژاد
بود مرد دانا هزاران مرا
که چون اخترانند بر این سرا
چو کیخا و دهمرده وشهریار
چو نورا و مختاری ومیرشکار
مرا هست بس شاعر نامدار
نویسنده و عالم و مرد کار

در این موسم خشکی باغ و بر
چو باران بود شعر شاعر به سر
امید است فریاد شعری شهیر
زمیری و عباس و موسای شیر
رییس و سرحدی کجا رفته اند
خمک ها از اینجا چرا رفته اند
مگر نیست افشار در شهر خویش
کنار( بهاری ) سر نهر خویش
صدایی نیامد ز عمرانیم
که باشد نوا خوان ویرانیم
مبادا که عارف نگوید ز رنج
که آوای عارف بود حفظ گنج
مشایخ کجا رفت و حیدر کجا
کجا رفت ملایی آشنا
مر با اویسی ز جان حرفها ست
که شهنامه ام پیش او بر ملا ست
سرابندی و خسروی را چه شد
که زان ها طمع دارم آیین خود
بگو شهنوازی به شعری رسا
بکاهد ز اندوه وآلام ما
خلیلی مرا نغمه خوان بود و باد
مرا منصوری جان فشان بود و باد
ز فرزاد و پیری صدایی نشد
صدایی که پیچد به جایی نشد
تقی می تواند که رخشان شود
چو قاسم قلم هایشان نان شود
مگر نیست زهرای پردل به خاک
همان دختر شاعر خوب پاک
چرا هرمزی با حسینی نخواند
غمی را که گیتی به جانم نشاند
ز محمودی وعادل امید بود
فراتر از این بحث و گفت وشنود
(پیام) ار چه گاهی فرستد پیام
از آتش فرازش ندارد کلام
سراجی ندانم چرا شد خموش
که گفته ست شاعر فقط گوش وگوش
حقیقت ز حق گر سراید بجاست
که امروز این درد ما بی دواست
گلستانه گر رفت یادش بخیر
چو ارباب وسجادی واهل دیر
حبیبم که درساز آتشگر است
به هر سوز سازش هزار اخگر است
بگو تا بخواند به سازی غریب
برآرد ز سازش نواها حبیب
چه کس هست حلاج جز ما چه کس
اگر هست در خانه کس حرف بس

چو فریاد رستم بدین جا رسید
کلام من از او سخن را برید
که ای پهلوان اندکی صبر کن
سخنهای خود راهی ابر کن
در این فقر از فخر گفتن چه سود
که بر آتش مرده ماند چو دود

اگر ما به تاریخ خود برتریم
بیا شکوه را پیش رهبر بریم

زجا خواست رستم به حال سرود
که بر رهبر خوب ایران درود
ایا رهبر نیک ایران زمین
ایا مهر رخشنده ی ملک دین
مرا چشم بر لطف ومهر شماست
که این سرزمین ولایت سرا ست
دیاری که مهر علی (ع) خاک اوست
جهان خیره از رزم چالاک اوست
شکسته ست پشتش ز طوفان غم
ندارد دگر نای ماندن به دم
مگر رای والا شود چاره ساز
بر این رنج بنیان کن جان گداز
امیداست ما را به فرمانتان
که هم رهبری هم علی نامتان
در این خوان هشتم مرا چاره نیست
من رفته را قدرت و باره نیست
نسیمی که اینک در اینجا وزید
پدید آمد از گفت و شعر وحید
ولیکن نگاهم به ایران من
نثار تو ایران ،سر وجان من
چو میلاد این گفته پرسی که چیست

نود وسه از سال واز مهر بیست

شاعر : وحید کیخا مقدم

مدیرمسئول

مقالات مرتبط