گندمـــــ پرس : صبح کم کم از راه می رسد و با انرژی تمام راهی مسیر میشوم تا کارهایم را بموقع انجام دهم.اولین مسیرم به یک بانک خصوصی میرسد و در کمتر از ده دقیقه امورات بانکی ام انجام میشود.
به مقصد دوم میرسم “بانک ملی ایران؛شعبه ی مرکزی “…
طبق روال معمول یک شماره میگیرم و در نوبت می ایستم چون آمار مراجعه کنندگان آنقدر زیاد است که جای نشستن پیدا نمیشود.
یک ساعت و بیست دقیقه از زمانی که شماره را گرفته ام میگذرد و من هنوز ایستاده ام و علف های زیر پایم یکی پس از دیگری سبز می شود.
در تمام طول این مدت شش دانگ حواسم را جمع میکنم تا روند پاسخدهی به ارباب رجوع را در ذهنم روشن کنم.خانم مسن روستایی هر چه اصرار میکند که از روستا به شهر آمده و مدن زمان زیادی است در صف مانده و قادر به پر کردن فرمش نیست؛اما بانکدار با پافشاری میگوید:”هر وقت تونستی فرمت و پر کنی بیا بانک”!!آهسته به سمتش میروم و فرم را برایش پر میکنم؛شماره اش را به من میدهد و میگوید:”کی نوبتم میشه خیلی وقته منتظرم اما سواد ندارم” شماره اش را میبینم تقریبا ده شماره از شماره او جلوتر رفته و او نمیدانست!به اومیگویم از نوبتت گذشته برو به باجه مراجعه کن حتما حالا که فرمت کامل است کارت را انجام میدهند…با شماره ی گذشته و فرم کامل به سمت باجه میرود مردی میانسال میگوید:از شماره ات گذشته مادر جان برو منتظر بمون و یه شماره دیگه بگیر…….
ذهنم آشوب میشود از تکرار غم پیرزن!کمی آن طرف تر دخترکی را میبینم که با دفتر نقاشی اش بر کف بانک نشسته و نقاشی می کشد.به اونزدیک میشوم مادرش میگوید:”جای نشستن نیست فرزندم هم از خستگی بر کف بانک نشسته و نقاشی میکشد تا شاید گذر زمان را کمتر حس کند.”
نگاهم به شلوغی باجه ای میرود که گویا قلب درخواست های مردمی در این قسمت به تپش می افتد؛باجه ی 4
کمی میگذرد و صفی تشکیل میشود؛دنبال نانوا و نانش میگردم غافل از اینکه این صف نان نیست و صف بانک است.در این میان نوبت ها یکی پس از دیگری ضایع میشود یکی در مقام همسایه کارش را زودتر انجام میدهند؛دیگری در مقام دوست و آن یکی در مقام خوار و بار فروش محل…
در همین همهمه های بی نوبتی نوبت من میشود.فرم درخواست خود را پر کرده و تحویل باجه میدهم؛نگاهم با چایی داغ مسئول باجه کم کم سرد میشود و هنوز فرمم بی جواب مانده است.نه کسی پشت سراست و نه پیش رو گویا مرا به باجه ی بی کسی ارجاع داده اند.مسئول باجه بعد از صرف چای سریع به دنبال راهی برای پر کردن نیمه ی خالی لیوانش میگردد و من هنوز پشت باجه منتظرم!به باجه کناری سرکی میکشم؛خانمی آنقدر غرق کاغذها شده که مرا نمی بیند بعد از سلام کردن به او خواهان پیگیری کارم میشوم اما با لحنی تند و زننده میگوید:”به من چه؛برو یه باجه دیگه!کارت میمونه واسه فردا یا چند روز دیگه”
به ساعت خیره میشوم؛نه پایان وقت اداری است و نه فرمم مشکلی دارد..چند دقیقه سکوت میکنم و بالاخره جای نشستم پیدا میشود!هر چه حساب و کتاب میکنم بقیه روزهایم پر است و نمیتوانم دوباره مراجعه کنم!دوباره به مسئول باجه اشاره میکنم و خواستار پیگیری کارم میشوم اما انگار کسی دلش به حال فرصت از دست رفته ام نمیسوزد.
به فکر فرو میروم…به حق هایی که از مردم ضایع شده است؛به فرم های پرشده و پشت باجه مانده؛به کودکی که ساعت هاست نقاشی اش تمام شده و هنوز بر کف بانک نشسته است؛به چایی ها و روابط پشت باجه ای؛و به مردمی که ناخواسته گرفتار شده اند در این بانک و فرصت های طلایی زندگیشان را از دست میدهند.
بانک به پایان وقت اداری خود نزدیک میشود و من هنوز مانده ام که آیا “هر جا سخن از اعتماد است نام بانک ملی ایران میدرخشد”؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟