گندمـــ پرس : جوالدوز که به تازگی به جمع گندمـ پرسی ها پیوسته است , پس از اینکه از شرکت در انتخابات مجلس شورای اسلامی منصرف شد حال به مسائل اجتماعی روی آورده و در نوشتاری به مساله تکدی گری در شهر زابل پرداخته است .
جوالدوز : سلام به همگی
پس از انصراف از نمایندگی و برای استراحت سری به یکی از بوستان های شهر زدیم تا به اتفاق خانواده ساعتی را به دور از همه قیل و قال روزمره زندگی از طبیعت بهره مند شویم اما…
از لحظه اول حضورمان تا لحظه آخر به تعداد تمامی لقمه های شامی که خوردیم متکدی آمد و کم مانده بود که لباس تن ما را نیز طلب کنند . این شد دستمایه یک غزل که تقدیم می کنم به همه دوستان . باشد که مقبول طبع بلند مخاطبان قرار گیرد
«پر در آمد های پنهان»
شاعری می گفت کم کم جمع مستان می رسند
بنده گویم نه گدایان مثل طوفان می رسند
ساعتی نه، بلکه یک ثانیه جایی بایستی
عاشقان جیب های تو هراسان می رسند
توی عابر بانک یا در نانوایی های شهر
از پی هم پر در آمد های پنهان می رسند
آن یکی باشد علیل و این یکی ابن السبیل
عده ای که شویشان افتاده زندان می رسند
آن یکی طفل علیلش را نشانده بر موتور
عده ای هم با عصا و لنگ لنگان می رسند
جیب های ما اگر خشک است و لم یزرع چه باک
چون گدایان گرامی مثل باران می رسند
نیست تعطیلی به کسب و کار آن ها زین سبب
صبح، شب یا نیمه شب پیدا و پنهان می رسند
چون که کار بانک ها اینترنتی شد بعد ازاین
سوی ما با کارتخوان دیگر گدایان می رسند
هر مدل یا سایز می خواهی گدا داریم ما
گر نباشد هم ز کرمان و خراسان می رسند%
با تشکر ـ جوالدوز
خیلی جالب بود. هم شیرینی طنز در آن حفظ شده بود وهم معزل اجتماعی تکدی گری در جامعه به خوبی حس می شد. والبته از هم جالب تر بهره مندی از طبیعت دور از قیل وقال بود!که به نظر می رسد حاصل شده است!!!
سلام…نیشگون محکم
فکر کنم تا چند ماه آینده کارت خوان همراه هم داشته باشن تا مشتری راضی بره…
دیگه حالمو دارن بهم میزنند این گدا ها آرامش رو از ما گرفتن در مغازه ها و نانوایی ها و پارک ها و بازار و…
فقط دوتا خواهش دارم
1:مردم دلسوز و فهیم زابل به هیچ عنوان حتی کم مقدار ترین پول رو هم به اینها ندن و به صندوق صدقات بندازند چون اگه واسشون سود نداشت این همه مفت خور زیاد نمیشدند
2:از فرماندار عزیز خواهشمندم طرح جمع آوری اینها رو دوباره به صورت جدی تر ادامه بدن
اصن گدا خیلی زیاد شده بیشترشون هم دروغ میگن همین مرده که تو عکس اول هست خودش رو به فلجی زده چند شب پیش داشتم از کلاس برمیگشتم ساعت 9 شب بود دیدم سینه سپر از جلوم رد شد اصن جا خوردم
طنز تلخ سیستان!!!!!!!!!!!!!!!!!
توی زاهدان دم در داروخانه مرد تقریباَ مسنی به همه می گفت که مسافر هست و حالااومده دکتر و پول داروهاش بیشتر از حد تصورش شده و… چون ظاهر گداها را نداشت عده ای به او پول دادند و… کمی بعد وقتی دیدمش دم در گل فروشی بود. از شدت فضولی داشتم می مردم رفتم سر وگوشی آب بدم . دست گل فوق العاده ای سفارش داده بود ومنتظر بود آماده بشه! به همراهاش می گفت پول گل را که بدیم برای یک جعبه شیرینی هم پول می مونه! یکی از همراهاش گفت شیرینی نخریم کمپوت برا مریض بهتره!! من هاج و واج که چقدر این مرد به فکر رواج کارهای خیر و مشارکتی بین مردم هست و چه استعدادی داره؟!!!!
مثل همیشه عالی!البته شرح حال تلخ سیستان رو به زبان شعر بیان کردین!!!!!!